دختری از جنس هامین



من انسان را از گل آفریدم، ولی از روح خود نیز در او دمیدم.

من انسان را پر وبال ندادم، ولی وی را اشرف مخلوقات دانستم.

من جهنم را آفریده بودم، ولی انسان را در بهشت قرار دادم.

من درختی ممنوعه ساختم، اما استفاده از دیگر درختان را آزاد گذاشتم.

من شیطان را آفریده بودم، اما توانایی نه گفتن را به او داده بودم.

انسان با خوردن سیب ممنوعه دلم را شکست، اما از آنها دلسرد نشدم.

من انسانها را از بهشت بیرون کردم،اما از درگاه ام بیرون نکردم.

من انسان را تنها به زمین فرستادم، اما همیشه با آنها بودم.

انسانها ناشکری وگرنه میکردند، اما همچنان توبه پذیر بودم.

فرستادمشان به زمین تا توبه کنند، ولی هر کاری جز توبه کردند.

بعضی از آنها پیرو شیاطین شدند، ولی همچنان خدایشان ماندم.

پیغمبران ام را تک تک کشتند، اما همچنان هدایتشان کردم.

در قیامت هم به پاییم افتند ولی، می بخشمشان چون ک لطیف ام.

 

 

 

 

 


و هنگامی که عشق آفریده شد، زیباترین جاذبه اش سهم چشمانی شد که برق نگاهش از آن دلبری های کسی است که نیمه دیگرت را در آسمان چشمانش خواهی یافت.

و دوست داشتنش عطری است که بر دل و جان ات آغشته میشود و نامش بر صفحه دلت حک میشود.

به گفته رئوس انسان ابتدا با چهار دست وپا ودو سر آفریده شد، سپس خداوند او را به دو نیم کرد، و هر کس نیمه ای بیش نشد.از آن پس است که هر کس به دنبال نیمه گم شده خود میگردد، تا او را پیدا کند و کامل شود.

حیاتی دوباره میشود آنگاه که الفبای عشق در چشمان کسی شکوفا کند، و پلک که میزند جان به لب می رساند.

چیستی وچگونگی که در الفبای جان هیچ کلمه ای ماندنت یافت نمیشود. هر چه را جفت و جور میکنم همتایت نیست

❤❤❤

عشق در نگاهت طغیان میکند

اما هراس دارم از اینکه این تلاطم،

طوفان به پا کند

و

ساحل قلبم را بشکافد.

❤❤❤

 

دقیق یادم نیست چه شد که آشنا شدیم وبه هم اعتماد کردیم.شاید چشمانت جسارت اعتماد را به من بخشیدعشق با نقش های عمیقش در نگاهت موج میزد ومن پایان این محبت را نمی دیدماعلام حضورت کافی بود برای زندگیدوست جان کلماتت برایم، عطر وبوی وجود دستان گرمت بر روی انگشت های قندیل بسته من را تداعی میکنید،یادت هست؟؟!

آیا این کافی نیست تا بگویم عاشق شده ام؟؟؟؟؟!

 

 


 


هر کجا باشی،

هستم

لحظه های با تو بودن

را نفس می کشم

چه در کنارت

چه در خیالت:))

"سروش کلهر"


عصر است و حوالی ساعت پنج 

پاییز، پاییز کذایی!

روزی از سال یک هزار و نمیدانم!

خیابان شهید چشمانش، پلاک مفقود الاثر وجودم

روی تخته سنگی در حیاط نشسته وبه لالایی مرگ اور غروب گوش میدهم.

لباسم زرد است هم رنگ نفرت زباله کشیده از برگهای تک درخت کنج باغچه.

اینجا دیوانه خانه است.

پر از منی که به دیده، دیده ام آن گرگ و میش غروب،رقص نسیم سپیده میان گیسوان طلایی خورشید، شبنم چکانده شده روی انار سرخ و ترک خورده لب هایت، چشمان آن گربه وحشی که معشوقه ی تک تک دیوانه های این دیوانه خانه است.

و هنوز هم همه تلاشم روی این تخته سنگ کشیدن شاید یک خط صاف باشد

از بچگی نقاشی ام خوب نبود، جغرافی و ادبیات و تاریخ و حسابم هم خوب نبود

اما تو شدی همان استادی که بعد از چهار سال شمردن این روزها هنوز هم میتوانم چشم بسته تک تک خطوط صورتت را بر طرح زنم.

نه حتی میتوانم خوب نقاشی کنم بلکه سالهاست دوره میکنم قرارداد میان دستهایم و دستهایت را.

که به ازای یک بار لمس دستانت تمام هوش و حواسم را به تو بخشیدم

تکلیف ادبیات و حسابم که مشخص است

آدم ها هر چه دیوانه تر باشند شاعر تر میشوند وهر چه شاعر تر باشند بیشتر حساب میکنند لحظه های نبودنت را

خلاصه برایت از دیوانه خانه گفتم

دیوانه خانه ای که خانه ابدی ام شد

در تک تک لحظات نبودن وجودت.

 


بین دوستانت معمولا یکی هست که با تمام بی حوصلگی هات کنار میاد.حتی حوصله خودت هم نداری اما اون واست وقت داره با تمام زمان کم خودشهمیشه یک گوشش‌ برای شنیدن زمزمه های تو حاضرِ.زمانی ما می می نویسم اولین نفری که مشتاق شنیدنشِ واز هر فرصتی برای خوندن دفترهای یادداشت استفاده میکنهاز جمله آرزوهایش نخواسته های کوچیکش اینکه دفتر من ببر همراهش‌وبا حوصله بشینه ریز به ریز بخونهزمانهایی دستم بیحس میشه موقع نوشتن وبه قدری بد خط می نویسم که خودمم هم نمیتونم بخونشون اون تنها فردی هست که حتی برای خودم نوشته هام کالبد شکافی میکنهتا بیت شعر حفظ میکنه نفر اولی که زمزمه های عاشقانه اش میشنود منم.و باز در هوای صبحگاهی که دلت خواب عمیق میخواهد کنارم می نشیند و روزمرگی هایم را از چشمانم میخواندوقتی میخندد قند در دلم آب میشود آخر مگر چندتا خوش خنده داخل زندگی افراد هست که زمانی فقط انگشتت را به نشانه تهدید سمتش میبری در لحظه سرش را پایین بیاندازد وخیلی آرام بگویید"ببخشید"و اینها گوشه ای از دنیای دوستانه ماست.

میدونم وقتی این متن می خونی لبخند میزنی.کاش این لبخندت همان لبخند تلخ وبی حوصلگی ات نباشددلم خنده هایت را میخواهد زمانی که داخل کلاس می خندی واز ترس فهمیدن خانم آروم خم میشی زیر میز تا خانم صورت سرخت را نبیند.وقتی میگی حالم خوب نیست دلم از دنیا میگیره اما دقتی میگه‌نمیدونم چرا دیگه به هیچ چیز جز نگرانیهایت فکر نمیکنم.از عاشقانه هایمان نمیگویم تو هم به کسی نگو!

به بهانه بیت شعر اول کتاب که برایم نوشتی،نگاشتم:

"قفسم برده به باغی و دلم شاد کنی

من نگوییم که مرا از قفس آزاد کنی"

 


امروز زیاد حالم خوب نبود و دائم مضطرب بودماز استرس کنفرانس تا استرس امتحان

همه و همه انرژی من گرفته بودنه تنها من بلکه همه از برنامه این مدت خسته بودیم.هنوز هم نفهمیدم چه ومی داره امتحان مستمر قبل از ترم بگیرن؟!!

اما من تا به ویس که صبح شنیده بودم فکر میکردم باز انرژی میگرفتم:)

وقتی که رسیدم خونه خاله بعد مدرسه اولین کار که کردم موبایل برداشتم تا وبلاگ چک کنم.دلم طاقت نداشت بهش پی ام دادم

دلم میخواست ببینمش، گاهی آدم نیاز داره به کسی که چشاش اقیانوسِ وبرق نگاهش برنده ترین چاقوی زمانِ،صداش آرامم میکنه دلم میخواد فقط صداشون بشکنم

 

قبل ملاقات خیلی استرس داشتم(بی دلیل)از لحظه دیدار واقعا نمیتونم بگم بس هیجان داشتم

فقط همین بگم بین تمام حرفهاش و نگاه هاش دلم میخواست یک جمله بهش بگم اما نشد

"به چشمانت بگو دریا نشوند،من شنا بلد نیستم

با یک موج نگاهت غرق میشوم"

♡`♡☆♡`♡

 

 

 


 


کسی نیست بیا زندگی بیم 

 

آن وقت

میان دو دیدار تقسیم کنیم!


گاهی دلت یک اتفاق غیر منتظره میخواد، چیزی شبیه بارش برف در روز آفتابی یا لبخند یک آشنای غریب.

    مدت طولانی دلم لحن پر مهر صدای شیرینش را میخواست.موبایلم زنگ خورد.ذوق کردم از شنیدن صداش.وقتی تماس‌قطع کردم، دست هام‌یخ کرده بود وضربان قلبم بالا بود باورم نمی شد که اینجا باشه.دل توی دلم نبود ببینمش بعد از این مدت طولانی

(چند ساعت بعد).

کنارم نشسته بود با یکی از هنرجوهاش.خیلی تغییر کرده بود، رنگش شده بود مثل گچ دیوار،دیگه اون های بافت قبل همراهش نداشت،زیر چشاش سیاه شده بود و رنگ لبهاشآمد هنوز میخندید وبا لحن سابق حرف میزد؛ هنوز شوخی میکرد و چقدر شیرین تر از قبل حرف میزد.دلم نمی امد با این حال ببینمش اما چون خودش مشتاق این دیدار بود قبول کرده بودم، قبل از هر چیز یکی از کارهام همراهش بود وداد دستم و گفت این یکی خیلی دوست دارم جز اولین هاست اما باشه برای خودتنمیدونستم دقیق چی باید بگم گرفتمش و نگاهش کردم یک طوطی که با مدادرنگی کار کرده بودم فکر کنم یازده سال قبل این کار کرده بودم بدون اینکه به چشاشو نگاه کنم گفتم ممنون اما اگر بخواهید برای خودتون باشه مشکلی نیست میتونید برش گردونید! مثل اینکه از قبل فکر کرده بود چطور جواب بده بدون مکث گفت شرمنده نکن منُ این مدت که دستم بود به این فکر میکردم واست بیارمش حداقل یکی از کارهای سال اول داشته باشی.و بعد اجازه نداد حرف بزنم وهنرجوش بهم معرفی کرد

یک دختر لاغر با صورت کشیده وچشهای درشت و بینی قلمی ولباهای کوچیک،کلاه گیسش از چند کیلومتری خودنمایی میکرد مثل اینکه می ترسید بقیه بفهمن داره  برای زندگی میجنگه و داخل این جنگ موهایش غرامت برده شدهیک لبخند بهش زدم و بحث شروع کردم از کارهاش پرسیدم گالری موبایلش‌باز کرد و چند تا از کارهاش نوشتم داد.خیلی جذاب بودن.با ذوق گفتم چقدر هنرمندی دختر افررررین افرررین به این روحیه تو یک استوانه ای یک خنده ریز کرد وبعد چشاشو ازم یدیک دستمال کاغذی دادم بهش وگفتم گریه نداره عزیز من.استاد رو کرد به وون دختر و گفت آوردمت همراهم تا حرف بزنی ببین اینجا ی  نفر هست همیشه برای شنیده این ماجراها وقت داره و نمیدونی چه سرگذشتهایی شنیده و نوشتهاگر دوست داشتی سراپا گوشِ!

از حرف هاشون خنده ام گرفت وگفتم بله که سراپا گوشم اگر دوست داشتی حرف بزنی می شنوم اجباری در کار نیست وبعد رو کردم به استاد و گفتم خیلی متعجبم شما اینجایید؟؟و خودشون شروع کردن از روزمرگی هاشون گفتن.شنیدن روزمرگی هاشون هنوزم جالب نبود آخه آخر تمام روزمرگی ها به مطب دکتر وبیمارستان ختم میشد.هنرجوشون شروع کرد به حرف زدن و از اتفاقات که طی این مدت داشته گفت منم و با هیجان به همش گوش کردم داستان زندگیش شاید از نظر خیلی ها غمگین باشه اما روحیه اش دوست داشتم و از نظر من علاوه بر درس گرفتن از این ماجراها میشه خیلی افراد بیدار کرد از خواب غفلتاز ISCDP گفت من واسش خوشحال شدم که میتونه خوب شه و امیدوارم همه بیماران خوب شن هر چه زودتر.و مطمئنم سرطان پایان زندگی نیست:)


دلم بچگی ام؛

سادگی های کودکانه ام

مهربانی های از ته دلم را میخواهد،

میخواهم چشم هایم را روی تمام انهایی که دلم را رنجانده اند

ببندم و بروم گوشه ای دنج و پشت کنم به همه دنیا وادم هایش

به سختی ودردهایش به بی مهری وبی ملایماتش


و چه پاییز سوکی بودهمراه با دلتنگی های که خبر از جایی نامعلوم داشت.همه دلتنگی ها بهانه بود همه فصل ها دارند این بهانه را.

با تمام اینها چه زیبا بود صدای خش خش برگهای که با موسیقی باد به سمت عرش رقصیدند اما زیر پایی عشاق خورد شدند

شاید امشب سردترین شب برای کسی باشد که پناهش را از دست داده یا شیرین ترین شب برای کسی که اولینهایش با معشوق رقم میخورد

کاش فراموش نکنیم زندگی کوچک و حقیر تر از ناملایماتش است.هوای هم داشته باشیم.کمی مهربان تر رفتار کنیم:)


یلدا شبی ست مُردّد
میانِ رفتن و ماندن،که نمی داند
ما را کنارِ هم‌ تماشا‌ کند یا به آغوش صبح برسد!
یلدا شبی ست کوتاه که از حسادت
موهایِ تو کِش می آید به تنِ ماه!
یلدا شبی ست عاشق
که شعرهایم را با عطرِ پیرهنت
برای یک ‌دنیا میخواند!
یلدا شبی ست دلتنگ
که پشت پنجره با صدایِ مرغِ سحر
سیگار می کشد!
یلدا شبی ست رویایی
وقتی قرار است برای تماشا کردنِ تو از راه بیاید!
یلدا شبی ست که بیشتر دوستت خواهم داشت
طولانی تر کنارم خواهی ماند
و دیرتر پشت پلکهایم به خواب خواهی رفت!
یلدا معجزه ای ست که به عشق ایمان بیاوریم
پس دوستم داشته باش
شبیهِ یلدا
با طعمِ عشق
با عطرِ ترنج

این متن حرف ها تنهایی من هست ومی نداره وقتتون برای خوندنش بذاریداگر هم‌ برای خوندن وقت گذاشتید بازم ممنونم.

 

چند سال پیش دوستم از خودکشی حرف میزد از هر فرصتی برای امیدوار کردنش به زندگی استفاده کردم.حتی بخاطر من پروفایل های غمگین چند سال نمیذاره.اون موقع به من گفت من خیلی خوشبختم که تو دارم و کاش همیشه واسم بمانی منم با یک لبخند ریز گفتم هر زمان مشکلی داشتی بیا و فقط به خودم بگو اگر از من کاری بر نیاد باز حرف هات می شنوم و همیشه واست وقت دارم، گر چه خیلی وقت گذشته اما حالا شدم محرم راز دوستانم و هر کدوم مشکل دارن اول از همه من به یاد میارن و منم حتی زمانی که خیلی کار سرم ریخته و درس دارم بازم بهشون اولویت میدم چون حال روحشون خوبِ خوب شه وبا هر کسی حرف نزنن.

    حالا من تنهام با یک دنیا دوست که نمیتونم حرف هام به هیچ کدومشون بگماحساس تنهایی میکنم.همیشه فکر میکردم غصه هام به هیچکس نگم چون کسی همه غصه دارن و چرا بار مشکلات من روی دوش دیگری باشه و جز اعقایدم بود.هنوزم نمیتونم با کسی حرف بزنم.احساس میکنم یک بغض گلوم چنگ میزنه، دارم کلافه میشم.فقط میشینن یک گوشه وبی صدا اشک میریزمحرص میخوام که با این همه دوست چرا تنهام؟و نمیتونم به کسی چیزی بگم!!

آخه چرا نمیتونم به کسی بگم چم شده؟؟ از خواب هم که خبری نیست.چیزی هم نمیتونم‌بخورم.کاش افسردگی بود اما نیست.همش تنهایی.احساس میکنم فقط خودم و خودم فقط نمیدونم چرا این همه آدم اطرافم دارم وتنهاماین مدت فقط با توکل به خدا طاقت آوردم اما حالا خسته امچند ساعت یک بار دفترم می ذارم جلو و متنهای که قبلا حالم خوب میکرد می خونم اما حالا دیگه اثر نداره من که حالم به خوندن سوره قدر خوب میشد حالا به قدری ناراحتم تا شروع میکنم به خوندن یک سوره اشکم می ریزهگوشه گیر نشدم هنوزم مثل سابق به دوستانم می رم بیرون، میرم کلاس،کتابخونه و رستوران.امااما دیگه ادامه دادن واسم سخت شدهحتی نمیتونم با مامانم حرف بزنمزمانی حالم خوب نیست به خدا میگم فقط خودت من که دیگه پشتیبانی ندارم.

جتی نمیدونم چرا شروع به نوشتن این متن کردماما میدونم موقت وبعد پاک میشه


 

 

 

هر شب که به بالین میروم همنشین تو در خیالم هستم و کاش همیشه در همان خیالم بمانم.

راست میگفت زلیخای درد کشیده شیرینی وصال،تلخی فراغ را از بین میبرد.
 


همه چیز ارام.ارام
باورت می شود
دیگر یاد گرفته ام شبها بخوابم " با یک آرامبخش "
تو نگرانم نشو !
همه چیز را یاد گرفته ام !
راه رفتن در این دنیا را هم بدون تو یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم !
یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم بی صدا کنم !
تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی انکه تو باشی !
یاد گرفته ام نفس بکشم بدون توو بی یاد تو !
یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن.
و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !
تو نگرانم نشو !
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که بی تو بخندم.
یاد گرفته ام بی تو گریه کنم.و بدون شانه هایت!
یاد گرفته ام .که دیگر عاشق نشوم !
یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم
و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !
اما هنوز یک چیز هست .که یاد نگر فته ام .
" که چگونه.! برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم .
و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم
" فراموش کردنت را هیچ وقت یاد نمی گیرم
تو نگرانم نشو !!
فقط.نه توان گفتنم نیستمراقب خودت باش

امشب حال عجیبی دارم.میدونم آخرین بار که با این راحتی با دختر عمو عزیزم صحبت میکنم،به حرف های ساده میخندیم.میدونم بعد از این قراره همدیگر با چشم اشک آلود ببینیمدلم میخواد بغلش کنم و بهش بگم برای تمام اخم های که قرار از هم ببینیم و تمام لبخند هایی که دیگه وجود ندارن به قدر تمام دوستت دارم هایی که هنوز بین ما رد وبدل نشده.دوسش دارمالان کنارم داخل اتاق خوابیده.من داخل وبلاگ می چرخم و اون رمان میخونهجلوی اشک هام نمیتونم بگیرم.آخه مثل خواهر می مونه واسم همه می دونن حرف همو خوب می فهمیم.امروز که سوال شیمی ازم پرسید، اول از هر چیز یک دل سیر به لحنش دقت کردم و نگاهش کردم، فکر کرد دیونه شدم گفت خوبی؟!دلم میخواست بگم نهخوب نیستم چون نمیتونم بگم آخرین ها اگر بدونی آخرین چه دردناکِانتظار برای دیدنش بعد از یک مدت اونم آخرین دیدارمون دردناکِمن که دختر خاله ندارم اما جیک و بیک هام با همین دختر بوده.گر چه از من کوچیک تره اما دست پرورده خودمه.امشب داخل این هوا با هم قدم زدیم‌گر چه خوب نبودم اما بودنش کنارم یک حس که در وصف کلمات نیست

فقط میتونم بهش بگم بیا یک متن از وبلاگم ببینو در آخر بگم خیلی سخته وقتی بدونی آخرین بار داری میگذرونی

کاش میشد دوستت دارم های نگفته را یک دفعه مثل همین سرم که گاهی تا چهار ساعت به پایانش طول میکشد به قلب عزیزانت تزریق کرد

دارم از این دیار میرم.و برگشتم دست خودم نیستبه دعا همه شما بزرگواران محتاجیم و التماس دعا دارم


تمداران به جنگ نمی روند.تعدادشان کم است و طول عمرهایی بلند دارند!

و سرباز ها، سربازها داستان های کوتاه و غم انگیزند.

 

 

و من طرفدار کسی ام که خواهان صلحِ.

****

من درباره خودم حرف میزنممن از هیاهوی دنیای اطرافم به جایی پناه میبرم که آروم باشهبرای همین یک وبلاگ ساختم تا با دنیای خودم همراه شم.اما حالا حتی اینجا هم آرامش نیست.فضا متشنج جنگ خیلی آزار دهنده اسمن نمیدونم چند نفر تا حالا زمانی که در مرز کشور درگیری رخ داده دیدن از نزدیک و بعد تا مدت طولانی حالشون بد بوده اما من دیده ام افرادی که برای امنیت ما آدم های که راست راست راه میرسم و حرف از انتقام میزنیم رفتنجسد های که داخل خون خودشونوای و ای وای از ماکاش یاد بگیریم صلح معنی کنیمآرامش به ارمغان بیاریماز تفاوت افکارم نمیترسم در این زمین و زمان چون میدونم دنیای من دنیای آرامشدنیای من فارغ از جنگ و انتقام.باشه شما انتقام بگیریدانتقام سخت.اما به یاد داشته باشید افرادی هستن که تحمل جنگ ندارن.اینجا حرف از ت کشور ها نیستفقط به یاد داشته باشیم حواسمون به اطرافمون هم باشهتا چند روز پیش دغدغه ام کمبود دارویی بود که دائم درباره اش خبر میگرفتم.الان میترسم موبایلم بردارم که فضایی ساختن که حالم بد میکنهکمی مهربان تر رفتار کنیم.خبر از پسر بچه ای سه ساله که داره درد میکشه وداروش نیستدردناکِ دیدن اشک هاشدردناک تر دیدن مردمیِ حرف از انتقام میزنن و میگن به جهان ظلم شد اما نمیبینن این بچه همین نزدیکی ها داره جون میدهبیدار شیم 

 


 


نامش برف بود
تنش برفی قلبش از برف
و من اورا چون شاخه ای که زیر بهمن شکسته باشد دوست می داشتم.
تولدت پیشاپیش مبارک دوست جانم


کاش می شد تمامِ آدم های غمگین و تنهایِ جهان را در آغوش کشید ، برایشان چای ریخت ، کنارشان نشست و با چند کلامِ ساده ، به لحظاتشان رنگِ آرامش پاشید و حالشان را خوب کرد
کاش می شد این را قاطعانه و آرام در گوشِ تمامِ آدم ها گفت
که غم و اندوه ، رفتنی است و روزهای خوب در راه اند
که حالِ دلِ همه مان خوب خواهد شد .
اندکی صبر .
اندکی تحمل . ♥️

مامانم گفتن آب ودون، قمری بی زبون دادی؟؟

اخ اخ اخ یادم رفته بودآمدم اتاق خواب دیدم پنجره بازِ و.مرغ از قفس پریده ببخشید قمری!

حالا همدم من رفته و باز من موندم و گلدون  های اشک(چرا اشک بماند!)

باید یک فکر به حال دل بی طاقتم بکنمحالا قمری امشب نیست که تا صبح باهاش حرف بزنم.خب مادره دیگه چه توقعی داری بشینه کنار شوفاژ گرم شه و اون بیرون با این هوا داخل لونه بی مادر چند تا جوجه دل نگران؟!!!

خب باز تنها شدم این چند شب قمری با بال زخمی مهمون اتاق خوابی بود که از خوابیدن اونجا میترسمامشب هم میگذره مثل شب های دیگه اما هر شب سنگینی هوای این زمین بیشتر احساس میکنم و احساس خفگی از اعماق وجودم!


 

 

به دوست داشتنت مَشغولم
همانند سَربازی که سالهاست
در مَقرّی مَتروکه
بی خبر از اَتمامِ جنگ
نگهبانی میدهد .


 


حال ما خوب است، خوب؛ شبیهِ تمامِ بغض‌هایی که هنگام واکسن زدن به بازوی نحیفِ بچگی‌هایمان قورت‌ دادیم و سری که چرخاندیم و مشتی که محکم گرفتیم و چشمی که بستیم که مثلا یعنی؛ نمی‌ترسیم!
شبیهِ زخمِ عمیقِ زانویمان که زیر شلوار خونین و خاکی‌مان پنهان کردیم و لنگ‌لنگان و با تمامِ درد، لبخند گشادی زدیم و دنبالِ گوشه‌ی خلوتی برای جیغ‌کشیدن گشتیم.
ما خوبیم،
همین که بد نیستیم؛ خوبیم .
همین که می‌خندیم، راه می‌رویم و ادامه می‌دهیم؛
یعنی خوبیم،
خیلی‌ خوب!


کنارم بمان!
نگذار به درد خودم بمیرم
این دردها تنها که
گیرت می آورند،
دمار از روزگارت در می آورند

 

 


انتقام گیرندگان عزیز؛
حالتون خوبه؟وجدانتون آسوده اس؟راحت سر روی بالش می گذارید ؟خیالتون چی راحته؟الان باد به عبغبتون امده؟هنوزاین فرق شما و آمریکاست، آمریکا بزرگترین فرماندهتون میزنه بدون اینکه دیواری بریزه و شما توی یک حرکت انتقامی حدود سیصد نفر از خودمون پر پر میکنید. هنوز به عقیده خودتون پایبندید یا بس نیست باز کشته می خواهید؟؟ اینها هم اغتشاشگر بودن؟؟!!خطای انسانی بود!!!!!!به این عقیده رسیدم هر عقیده ای قابل احترام نیست.فردا روز نوبت من و شماست.
آهای شما هایی میگید خطای انسانی بود آیا شما انسانید!!
حالا من میگم اشتباه انسانی قابل بخشش نیست.هنوز هم به این عقیده ام ت در زندگی من جای نداره و این مطلب فقط برای این نوشتم چون این اشتباه انسانی کوچولو نبوداز اعماق دل تسلیت میگم به خانواده و بازماندگان این عزیزان که هیچ زمان مرحم برای زخمشون نخواهند یافت.

دشت ما گرگ اگر داشت،نمی نالیدیم
نیمی از گله ی ما را خود چوپان کشته است


سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
بارها آمد و رفت
بارها انسان شد
وبشر هیچ ندانست که بود
خود اوهم به یقین آگه نیست
چون نمی داند کیست
چون ندانست کجاست
چون ندارد خبر از خود که خداست .

دوریت

همه چیز برای سفر حاضر شد.دلم راضی نمی شد به کسی بگم کجا و برای چی!!!گاهی مجبوری به کاری که اصلا از اعماق دلت راضی نیستی، چه میشه کرد این دنیا همه چی به ما اعمال میکنه و مجبوریم درست دیکته ها بنویسیم چون با اشتباهات قضاوت میشیم.

میخواستم همه ازم دلخور باشن تا وقتی میرن کسی دلتنگم نشه هر چند خودم دلتنگ میشدم

همه چیز آماده شده بود،خواستم موبایل خاموش کنم که یک نفر زنگ زد و گفت بهت نیاز دارم.

این جمله من دو دل را متقاعد کرد بمون.

کاش میشد به همه گفت گاهی گفتن یک جمله همه چی عوض میکنهحالا موندم تا وقتی به من نیازه اینجا

حالا من میخوام بگم بمون و زندگی کن،دل نشکن که از نظرت دیگه دل تنگت نشه و بهت هیچ حسی نداشته باشه که ازت متنفر میشه بیشتر از تو از خودش که بهت اعتماد کردبفهمالان بهش زنگ بزن بگو به کمکش به بودنش نیاز داریبگو.غرورت زیر پا بگذار.وجود فردا برای همه مهر و امضا نشده

 

 

ممنونم:)♡


علاقه و محبت شدیدی که سابقا به تو ابراز میکردم

 

 

دروغ بود و بی احساسی بود و نفرت من به تو

 

روز به روز بیشتر میشود و هر چه بیشتر تو را می شناسم

 

به دو رویی تو بیشتر پی میبرم و

 

و این احساس در دل من جای میگیرد که بالاخره باید

 

از هم جدا شویم و دیگر حاضر نیستم که

 

این دوستی را ادامه دهم آن  چه عمر دوستی همانند گل بهاری کوتاه بود

 

در این مدت کم به طبیعت فرومایه و غرور بیجایت پی بردم و

 

بسیاری از صفات و اخلاق تو برایم روشن شد مطمئن هستم که

 

این احساسات و غرور بالاخره تو را افسرده خواهد کرد

 

اگر دوستی ما ادامه پیدا کند

 

تمام عمر با پشیمانی خواهی گریست و اگر این افسانه آشنایی پایانش جدایی باشد

 

خوشبخت خواهیم بود و حالا لازم است که بگویم

 

این موضوع را هیچگاه فراموش نکن و

 

مطمئن باش که

 

این متن را سرسری نمی نویسم و چقدر ناراحت کننده است اگر

 

بخواهی باز هم در صدد دوستی با من باشی از تو میخواهم

 

جواب این متن را ندهی چون حرف های تو سرتاسر دروغ و تظاهر است و تنها چیزی که ندانی

 

محبت است من تصمیم گرفتم برای همیشه

 

تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش کنم و دیگر به هیچ وجه نمیتوانم

 

خودم را راضی کنم که دوستت داشته باشم و دوست تو باشم

 

و حالا اگر میخواهی به محبت من پی ببری متن مرا یک خط در میان بخوان لطفا.البته اگر هنوز طاقت داری

 

دوستت دارم

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ساده بگویمت.
تولدت مباررررک سختگیرترین و دلسوزترین استاد دنیای من

 

 


مرا به زندان انداختند و نمی دانستم واقعا به چه جرمی ؟
یک اتاق و یک میز که روی آن دفتری گذاشته بودند آن را باز کردم .نوشته بود ،جرم خود را بنویسید: آن را باز کردم گفتم جرم من :دوست داشتن آدم ها زیرا همیشه مجرم من هستم ، همیشه منت گذاشتند‌، بی جا خندیدند، دلم را شکستند و جزء آه و سکوت هیچ چیز نگفتم ،و همین آدم ها مرا به زندان انداختند با وجود اینکه خودشان مجرم هستند . یک نفر را فرشته خیالم کردم و نوشتم برای گیسوانش برای لبخند هایش که فانوسی است در تاریکی شب هایم ،جرم من این بود که آفتابگردانی بودم که به نور نیاز داشتم ، درختی بودم که به لانه پرنده ای نیاز داشتم نه صدای خشن تبر، برگی بودم که به نوازش باد نیاز داشتم ،خاکی بودم که مدت ها بود قطره ای را به آغوش نکشیده بود . جرم من تنهایی بود، تنهایی با کاغذهایم که بعد به من می گویند بی احساس و این بی احساس، بودن تا حالا برایم مثل یک پارادوکس شده است مدام تکرار می شود ،جرم من از زمانی شروع شد که شاعر شدم نوشتم برای رهایی، با خیال شاعرانه ام ابر ها را خامه ی زده شده می دیم و به سر صورت خودم و آسمان می مالیدم با فرشته تنهایی ام به دشت یاس می رفتم او را به آغوش می گرفتم و خواهر بزرگتری می ساختم که چنین دوستی هرگز نداشتم ،لبخند اناری را بر روی شاخه های درخت پاییز می یدم ،من شکوفه لبخند را بر روی لب هایی نشاندم،داشتم روی این زمین گرد راه می رفتم و باران ستاره روی گیسوانم می ریخت کِرم های شب تاب فانوس راهم بودند من زمانی مجرم شدم که داستانی نوشتم از یک آدم خیالی آدمی که هیچوقت وجود ندارد من تمام نداشته هایم را نوشتم و فراموش کردم بعضی از آن ها را در پنهانی ترین گوشه قلبم نگه داشتم و حالا با وجود اینکه دیگر دارد نور هایی که از خورشیدم گرفته ام به پایان می رسد و دستانم گلبرگ هایم را جمع می کنند با غم می نویسم برای کسی که دلیل نوشتنم بود کسی که نمی داند تا به او فکر نکنم کلمه ای بر سُر سُره افکارم سر نمی خورد کسی که .
جرم من این بود که با دروغ ها ،با تهمت ها ‌با حسادت ها ،با بی احساسی ها کنار آمدم و چیزی نگفتم جرم من این بود که همه لایق این بودند من درکشان کنم اما آدم ها هیچوقت خیال شاداب مرا درک نکردند گاهی آن را به سخره می گرفتند و می گفتند همه آن ها مزخرف است گاهی هم می گفتند زیباست و گاهی سکوت می کردن. نظرشان مجهول می ماند .مرا مسخره می کنند که مدت ها به مورچه ای ذل می زنم اما چشم دیدن آدم ها را ندارم زیرا هیچکس نمی داند که این آدم ها یک جسم تو خالی اند  همان کسانی هستند که با آشنایی با آن ها فکر می کنی با یک نفر روبه رو هستی و بعد از مدتی دو تا می شوند نمی دانی کدام واقعی است کدام تو خالی همه ی آن ها البته اینطور نیستند اما تعداشان اندک است .مرا به زندان انداختند زیرا نتوانستند لبخند و قوی بودن و غرورم را از من بگیرند.ارزش اشیاء ها و موجودات زنده از آن جهت از انسان ها بیشتر است که کاغذ از غم دیرنه اش درخت شاداب سخن می گوید .باران از وداع با مادر پنبه ای اش .غنچه از تولدش می گوید و ستاره ای که فرزندش برای همیشه بی نور شده است و.
می خواهم مجرم مهربان واقعی این دنیا بمانم اما این پایان داستانم نیست .
اگر احیانا فرشته خیالم به عنوان وکیلم به ملاقاتی ام آمد به او بگویید
گلستان ساز زندان را
بر این ارواح زندانی
وقتی متوجه شدم دفتر پر شده بود و در پایان نوشته بود تو به جرم بی جرمی آزادی و من پایان آن نوشتم من همان اول هم آزاد بودم فقط بالم شکسته بود و حالا بال پرواز دارم و رویای اوج .


عشق مایه ی درد سر است ، این درد سر می ارزد به زیبایی که در عشق پنهان است. عشق شیرین است .مانند نبات که در دهانت آب می شود .باید آن را بدون آن که گاز بزنی و یک جا تمامش کنی ، آرام آرام بمکی تا طعمش را بهتر حس کنی.
زندگی شاید آن جشنی نباشد که آرزو یش راداشتی. حال که به آن کلبه کوچک ولی باصفا با دیوارهای بی روح که خودت باید آن را با عشق رنگین کنی دعوت شده ای تا می توانی درآن زیبا برقص.
شاخه و بال هایت را باز کن وبا تمام وجودت ذره ذره عشق را حس کن. اگر قرار است برای دنیای زود گذر زندگی مان را خرج کنیم .بهتراست خرج لطافت یک لبخند یا یک نوازش عاشقانه کنیم.

یک دریا تنهایی، دختر آبی سپیده زد.
این جایی که روی آن خفته ام اصلاً راحت نیست.تمام بدن از وسعت فراغ، فراموشی گرفته، دیگر درد را حس نمی کند؛
سردی را گرمی را مرگ را دچار بی حسی شده!
شاید روح از بدن ستانده اند و من بی خبر از چهار جهت، هرصبح راهی اش می کنم به شمال.باخود می گویم چرا جواب محبت هایم به غرب نمی آید؟ نگو زمانی چند است! روح محبت را به دریا بخشیده ام!
صدایم مانند صدایت به وسعت دریا آرام شده،موهایم مانند موهایت به سان موج ها رقصان شده،چشم هایم به سان چشم هایت به تمنای غروب اشک می ریزند؛ برایم همه رویاها محال شده اما رویای دیدن تو،آبی دلت، جان بخواهد،می سپارمش به باد که بیاورد و موهایت را نوازش کند.
لب باز می کنی و آوای دلت راز می شود،لب باز می کنم و دل همه نیاز می شود،می دانستم می خوانی اما نمی دانستم دریا،صدایت را هرشب،در قلب صدف های عمق دلش،کنار صخره های مرجانی آبی،حسرت میکند.حسرتی به بلندای ابدیت،به مظلومی سردی خاک،به غرق،در دریا شدن.
این امواج را کوتاه نکردم که تغییر شوند؛انسان در همان نطفه تغییر می کند و پس از آن،ادامه زندگی را به اثبات شخصیت خویش می گذراند.من اما هرآن در حال تغییر شخصیت خویش بودم تا تو شوم.اما نشد.این برش برای رسید به تو بود،نزدیک تر از فاصله،اما چه کنم که سرنوشت ما در همان تاریکی،روشن شد.
تو در شمال ترین جنگل و من در غربی ترین کوه!هرچه هست،دریا نیست!آسمان،آبی نیست!پنجره،شفاف نیست!وپشت این پنجره،دختری می خواهد به تمام درد هایش،لبخندی اشک به گونه گوید،می خواهد بگوید که نقاشی کشیدن،خجالت کشیدن ندارد!آبی بودن،قلب قرمز نمی خواهد!رویا می خواهد،آسمان می خواهد،پرواز می خواهد!تابه برزخ زندگی کند!خودکار را از روی کاغد برمی دارم،اینجا جهنم است و من درست در همین لحظه عاشقت شدم.

راستش دیگر دلیلی برای نگارش ندارم، ترجیح میدهم تمام توصیفات در درون دل باقی بماندآخر اندکی بعد از خواندن فراموش شدن!!!

دلم برای تمام متن هایی که با بغض قورت دادم میسورد،چه مرگ دردناکی داشتند البته فکر میکنم آنها زنده تر از متن های نگاشته شده زنده اند!!

 

تا چند روز آینده برای این وبلاگ تصمیم میگیرم شاید مانند تمام دلیل بغض هایم تغییر کرد.

اهمیتی ندارد میدانم:(


به قول شاعــر عشـق در هر لحظـه همــراه آدم است؛حالاعشـق بـه هـر چیـزی میخواهـد باشـد،آدم یا گل و گیاه.ریشـه در جـان ما میکند وتمام وجود مارا مملو از احسـاس و امید مـی کنـد.
دم بـه دم در هـرلباسـی رخ نمــود،راست میگویند؛درتمام رنگ هـا و کوچه پس کوچـه های شهر می توان چیزی را که دنبالش هستـی و به یادش هستی دریابی و آن را حـس کنـی .
نیازی نیست در کنـارت باشـد با جسم به این بزرگـی حضـور داشتـه باشـد تا متوجه بشوی؛همـین کـه در دلت اعلام حضورش را می زند کافی است.

 

 


قشنگیه صداتو هیچ وقت یادم نمیره

 

 


در دنیایی زندگی میکنم
که از گفتن دوستت دارم ها میترسم
آن ها را میان دفتر خاطراتم پنهان میکنم
گل هایی که به یادت خریدم و هیچ وقت به دستت نرسید
میان همان کلمات خشک میشوند
چشمم به عکس های پروفایلت خیره می ماند
اشک هایم را برایت در شیشه ی عمرم نگه میدارم
میدانی عزیزم
دنیای ما اشتباه است
اگر یکبار میگفتی دوستت دارم
اگر میگفتم دوستت دارم
همه چیز زیباتر میشد
ولی حیف
حیف که من اشتباهی به این دنیا گره خورده ام
حیف.

 

 


امروز قرار بود یکی از به یادماندنی ترین روزهای زندگی من باشهاما حالا.

امروز زادروز زمینی شدن یک دوست است و من از صبح خیلی هیجان زده بودم و چند روز برنامه هام برای امروز مرتب کردم که امروز سورپرایزش کنم و چه حیف که نشد

.خب الان تازه سرم تموم شده و منتظرم دکتر ببینم و بعد مرخص شم،مامان هم کتاب خاطرات ورق میزنن(چون رمانِ هیچ زمان از قفسه کتابشون بر نداشتم بخونم نمیدونم چیه که اینقدر با ذوق ورق میزنن) چه حیف که برنامه هام برای چند دقیقه عصبی و ناراحت شدن بهم ریخت.

از این بحث خارج شیم من یک عالمه برنامه داشتم اما بهم خورده و باید عذر خواهی کنم از دوست عزیزم و بگم واقعا متاسفم به حرف شما توجه نمیکنم و لوسم!!اما قول میدم دختر گلی شم(مثلا)و یک دنیا حرف دیگه مثل همیشهخوشحالم با شما آشنا شدم و مشتاقم به دیدار دوباره شماویس شما عالی بود مثل همیشه درس گرفتم

نمیدونم چه زمانی وبلاگم چک میکنید و این میخونیدیادم تو را فراموش

 

 

تقدیم به شما 

تولدتون مبارک❤



پلنگ به ماه گفت:
- من تو را دوست می‌دارم
ماه چیزی نگفت، زیرا ماه بود و ماه، هرگز حرف نمی‌زند. پلنگ این را فهمید که ماه سخن نمی‌گوید و هرگز سخن نخواهد گفت. پس گفت:
- تو می‌توانی حرف نزنی اما من دوستت می‌دارم و از جانب تو با خویشتن سخن‌ها خواهم گفت.
ماه همچنان ماه بود و ساکت بود. فقط می‌تابید. پلنگ که فکر می‌کرد ماه را دوست می‌دارد هر شب سر صخره می‌ایستاد و می‌گفت:
- اینقدر نگاهت می‌کنم تا مانند تو شوم
اینجا بود که گلی کوچک که بر صخره روییده بود به حرف آمد و خطاب به پلنگ گفت:
- تو می‌خواهی مانند او شوی تا در آسمان دو ماه باشد؟ خودت را می‌خواهی یا ماه را؟
پلنگ گفت:
- ماه را برای خودم می‌خواهم
گل گفت:
- اما ماه را باید برای خود ماه خواست
پلنگ گفت:
- تو مغلطه می‌کنی ای گل. من دوستدار ماه هستم
گل گفت:
- و تو فکر می‌کنی دوستدار ماه هستی، اما خودت را دوست می‌داری
پلنگ گفت:
- از دل پلنگ، پلنگ خبر دارد
گل گفت:
- در دل تو پلنگ است نه ماه. ماه، در دلِ خالی از پلنگ مقیم می‌شود
پلنگ به گل نیشخند زد.
*
روزها مانند رودخانه‌ای خروشان، رو به دریای ِ آرام، گذشتند.
شبی، پلنگ، خسته از شکار، سر صخره آمد و با پوزه‌ی ِ خونی‌ش به ماه خیره شد. گل به پلنگ گفت:
- شکار کردی؟
پلنگ خسته و مغموم به گل نگریست. گفت:
- شکار نکردم، بلکه شکار شدم
گل گفت:
- ببر بود یا شیر
پلنگ گفت:
- از این دو دلیرتر
گل گفت:
- از شیر متهورتر، خدا نیافریده است.
پلنگ گفت:
- آفریده است. آهویی مادر
گل گفت:
- آهو؟
پلنگ گفت:
- کره آهو میان ِ نیزار به چرا مشغول بود. حمله بردم و گردنش گرفتم. خرخره‌اش میان ِ آرواره‌ام بود و نفس‌نفس می‌زدم که مادرش را دیدم. خیره نگاه می‌کرد، اما به عادت آهوان گوش و دم تکان نمی‌داد. دیگر آهو نبود. بلکه به تمامی مادر بود. در انبوهی ات، چندان به فرزند خویش مشغول بود که نه مرا که پلنگم در شمار می‌آورد و نه پروای نیش پشه‌ها می‌کرد، گویی پشه‌ای آنجا نیست و پلنگی نیست و درختی نیست و نی‌زاری نیست و هیچ چیز نیست جز فرزندی که نیست می‌شود. جز عشقی که از آن دو چشم مفتون می‌تابید، نه کرانه‌ای بود و نه دیاری و نه دیّاری.
پلنگ گریست. اشک بر گونه‌اش روان شد و به خون پوزه‌اش آمیخت و بر گل چکید. گل، سرخ شد و گل ِ سرخ از اینجا پیدا شد. گل گفت:
- طفل را رها کردی؟
پلنگ گفت:
- میان ِ آرواره‌ام، آرام گرفت
گل گفت:
- مادر چه کرد؟
پلنگ گفت:
- به مجسمه‌ای ساکن ماننده بود. طاقت این اندازه اندوه نیاوردم. طفل را رها کردم و سوی مادر دویدم
و پس از ی سکوت، ادامه داد:
- آنچه من کشتم آهومادر نبود. خرخره‌ی ِ اندوه را گرفتم. پنجه بر گمرگاه غصه کشیدم. از مادری،‌ غم مانده بود. من آن غم را کشتم.
گل گفت:
- تو شکار چه شدی وقتی هم مادر را کشتی و هم فرزند را؟
پلنگ گفت:
- شکار ِ آن عشق که نه پلنگ می‌دید و نه پشه. جز معشوق خویش هیچ نمی‌دید.
و باز گریست. گل گفت:
- این گریه از چیست؟
پلنگ گفت:
- می خواهم ماه باشم. می‌خواهم پلنگ نماند.
*
گل ِ سرخ، ماه شد و مانند ماه ساکت شد. صخره ماند و پلنگی بر آن که به مجسمه‌ای ماننده بود. گویی صخره‌ای را به هیات ِ پلنگی تراشیده باشند.
گل ِ سرخ پژمرده بود و خاک شده بود و پلنگ از جا تکان نخورده بود. به ماه خیره بود. بی‌سخنی و حرفی، بی قرار ِ وصال ِ ماه بود تا گذر انسانی به صخره افتاد.
باد بوی ِ انسان آورد. پلنگ از ماه غافل شد و سوی انسان نگریست. خواست پا بردارد حمله کند که دو چشم آهوی مادر را یاد آورد. حیران شد. پریشان شد. گریست. دید گریه از دیدن ماه غافلش می‌کند. دید بوی انسان از تماشای ماه غافلش می‌کند. غم ِ هجرت‌ ِ گل به یادش آمد. دید هجرت ِ گل از یاد ماه غافلش می‌کند. به ناله افتاد که:
- مرا از میان بردار ماه
دید هنوز پلنگی اش را احساس می‌کند. دید به ماه، امر می‌کند. گفت:
- زبانم بریده بهتر
دید پلنگی‌ش بر قرار است. پس سکوت کرد.
*
ماه در سکوت بود و پلنگ در سکوت بود و صخره در سکوت بود و تنها صدای ِ پای ِ انسان می‌آمد. گذار ِ شکارچی‌ای به صخره افتاده بود.
شکارچی ِ شبگرد، بر صخره پلنگی دید. تفنگ از حمایل درآورد و سوی حیوان نشان رفت. پلنگ جز بوی ماه نمی‌شنید. محو ِ ماه بود و در وادی ِ حیرت. شکارچی شلیک کرد. گلوله به سنگ خورد. پلنگ صدایی جز صدای ِ ماه نمی‌شنید. شکارچی دوباره نشانه رفت. و شلیک کرد. باز گلوله به صخره خورد و جرقه پرید. پلنگ جز روی ماه نمی‌دید. شکارچی گلوله سوم را رها کرد. گلوله به قلب پلنگ خورد اما خون نریخت.
از سوراخ ِ گلوله بر سینه‌ی ِ پلنگ، نور ِ ماه به بیرون تابید. پلنگ، لباسی بود، بر تن ِ ماه.
در آغاز، ماه بود و در انجام، ماه ماند.


عاشق این نوشته ام


دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟
می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می‌دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد

آدم ها گاهی دوست دارند قدم بزنند
و به هزار فکرِ نکرده بپردازند !
بعد باران بزند
و اصلا نفهمند کِی خیس شده اند .
آدم ها دوست دارند دیوانه باشند !
آهنگِ مورد علاقه شان را رویِ جدولِ کنارِ خیابان بلند بلند بخوانند .
هوا را با تمام جدول مندلیفش نفس بکشند
و از تهِ دل بخندند .
چند شاخه گل بخرند ، ساقه یِ آن را کوتاه نکنند و معتقد باشند همینجوری اش هم خیلی دوست داشتنی تر است .
سیبِ قرمز را با تمامِ وجود گاز بزنند که ترکش هایش بپرد اینور و آنور !
آدم ها ، خیلی چیز ها دوست دارند
اما یادشان میرود که می توانند آن ها را داشته باشند .

"مریم قهرمانلو"

 

 


اولین بار که ترسیدم نُه ماهه بودم،از صدای گربه ها ترسیدم و غش کردم.این شروع ماجرا بود و با بزرگتر شدنم ترس ها هم بزرگتر میشدن و من قوی تر کم تر از هوش میرفتم بعد از تاریکی می میترسیدم،عزیز هم از تاریکی می ترسید اما به من میگفت هیچ چیز تغییر نکرده فقط آسمون پذیرای ماه و ستاره های که به دختر کوچولو ما چشمک میزنن.منم دیگه از تاریکی نمیترسیدم اما عزیز باز می ترسید و میتدونست عمق تاریکی چیزی داره که روشنایی اون محو میکنه.ترس های من با بزرگ شدنم تغییر میکرد اما یک روز فهمیدم از تنهایی میترسم.خب ترسناک بود دیگه اما عزیز هم از تنهایی می ترسید و باز تنها بود.تنهایی ترسناک نبود حس تنهایی ترسناکتر بود.

الان سه ساله من و عزیز تنها شدیم حالا من عزیز نمیتونم ببینم میدونم تنهایی اون بیشتر و بزرگتر از منه

ترس من تغییر کرده حالا از آدم ها میترسم،از دل بستن میترسم از رفتن میترسم.از رفتنچمدان جمع کردم و کوله ام حاضر دارم میرم اما از رفتن میترسم،میدونم وقت خداحافظی دلم میگیره و اشک هام میریزهمیدونم دلم می لرزه از شنیدن صداش.چی بگم بهش حتی یکبار ننشستم کنارش و باهاش حرف بزنم.قلبم درد میکنه از این همه درد،اگر آدم ها برای رفتن آمدن پس چرا آمدن که یک روز برن؟؟؟؟؟؟

همه چیز حاضره جز قلب من.آروم باش قلب من آروم.  


عزیز دل آبجی سلام

خوبی؟؟؟؟چکار میکنی؟؟؟همه چی رو به راهه؟؟؟؟

ماه آینده ۱۲سال رفاقتمون تکمیل میشه بعد وارد ۱۳سال میشه

خوشحالی من حد نداره فقط دلتنگم آبجی.فکر میکنم از اول که چشام رو به دنیا باز کردم کنارم بودی،دست هامون تو دست هم و پیش به جلو،همیشه مرهم زخم هم بودیم و همیشه به یاد هم

چند ماهه از هم بی خبریم.خیلی سختِ داخل یک شهر باشیم اما نتونی همو ببینیم

چند هفته است خاطراتمان دوره میکنم و عکس هامون نگاه میکنم.

اولین بار که دیدمت یادم نیست حتی یادم نمیاد چی گفتی اما یادمه دست همو محکم گرفتیم و من بخاطر تو آمدم آخر کلاس نشستمیادمه هر کس اذیتم میکرد جلوش میایستادی و اخم‌میکردی.یادمه همیشه وقتی دستم زخم‌میشد تو جای من اشک میریختی !!!یادته خوردی زمین و من جای تو گریه کردم و همه میخندیدند بهمون؟؟؟؟!

عزیز دل آبجی یادته همیشه جای‌من حرف میزدی و من جای تو؟!!!یادته اولین بار آمدن خونه شما،رفتیم داخل اتاق و تا آخرین لحظه که حرف میزدیم ایستادم و این شد عادت ما!!!!!یادته هر جا گربه میدید جیغ میزدی و من با یک لبخند میرفتم سمتش تا از ما فاصله بگیره؟؟!یادته با نگین بحث کردی بعد واسه عذر خواهی از من نامه نوشتی زنگ ادبیات!!یادته اردو مشهد همراه من خرید نمیامدی می گفتی سخت پستد؟؟؟!!یادته کلاس اول که سرم ضربه خورد و فکر میکردم خون میبینم اینقدر گریه کردم تا از هوش رفتم از اون روز بهم می گفتی توهمی خودم!!!یادته سال دوم مسابقه گذاشتیم من آوردم زمین و بینی ام شکست تو تا اخر روز گریه کردی(مراسم ۲۲بهمن بود)یک دنیا خاطره دارم نمیدونم کدوم بنویسمهر چ باشه ۱۲سال زندگیه!!!

خیلی دل تنگتمکجایی پس؟؟؟خجالت می کشم زنگ بزنم!!!هر چی باشه من خجالتی ام

یادمه هر جا ناراحت بودی نفر اول یادت میآمد من بودم،سرت می گذاشتی روی شانه ام و از زمین و زمان گله میکردی اما من همیشه‌سرم می گذاشتم روی زانوهای خودم و هیچی نمی گفتماما حالا دلم از دنیا گرفته تا کی و کجا فاصله؟؟؟؟؟دلم میخواد یک بار فقط یک بار سرم بذارم روی شانه ات.آبجی دلم واست تنگ شده،بفهمفقط چک نکن پروفایل و استوری هام و بلاگ.بیا   حالم چک کن .ببین آبجی حالش خوب نیست،ببین دیگه طاقت این دوری نداره.

حال رفیقت هم خوبه سرما خورده نمیای بریم عیادتش؟؟؟؟نمیدونی چقدر سالمندان بدون تو دلگیر تر از همیشه اسآبجی اول فروردین پارسال با هم بودیم امسال چی میشه؟؟؟؟میای باز با هم باشیم؟؟؟بریم گردش؟؟سفر؟؟؟؟دلت میاد تنهام بذاری تو این حال؟؟؟

یادته زنگ ورزش گریه میکردی بعد من گریه ام گرفت و تو هر کار کردی آروم نشدم نذار به اونجا برسم!!!منتظرتم عزیز دل آبجی

یک دنیا حرف دارم خواهری

دوستدار تو الف


 

 

 

سالهاست پشت گوش افتاده ام

شبیه مداد مرد نجار

هر جا خطی کشیده ام

ارّه ها به آن حمله کرده اند

"شعر تقصیر سارا"


 بازم کاکتوس:/

همیشه تصمیمات مهم زندگی تنها گرفتم،بعد که از انتخاب خودم راضی بودم یک هدیه واسه تشکر از بودن خودم برای خودم فرستادماز یک یادداشت که آخر شب گذاشتم روی موبایل که صبح ببینم تا نامه فدایت شوم و دسته گل(خودشیفته نیستم فقط یاد گرفتم تنهایی هام با خودم پر کنم همین)

    تنها همدم غصه هام گل های داخل گلدون اتاقم هستنتمام حرف هام میشنون خیلی خوبن خیییییییلی وسط حرفم نمیبرن و بگن تمومش کن کلافه ام کردی چقدر غصه چیزهای کوچیک میخوری!! قبلا کاکتوس میخریدم اما بعد یک مدت دلم می گرفت که نمیتونم نوازشش کنم پس تصمیم گرفتم گل های اتاق عوض کنمحالا هم چند تا گلدون بزرگ"اشک "دارمعاشقشونم❤از کاکتوس هم قوی ترنتازه گریه هم میکنن با حرف هام(یعنی اشک میریزه) تنها همدم های من شدن دیوار های اتاق و چندتا گلدون و زمینی که از دستم عصبیه بس روش پا گذاشتم و راه رفتم.

 

تصمیم گرفتم رسیدم خونه درباره زندگی دوباره ام بنویسم.الان حدود273kmتا خونه فاصله اسدلم واسه اشک هام تنگ شده.

از دیشب همه چیز عوض شده،نمیدونم خوب تر یا بدتر فقط میدونم من قرارِ ازش بهترین بسازم

وقتی برسم خونه درباره اش می نویسماز لحظه ای که دیگه نفس نکشیدم تا لحظه ای که قلبم باز زد.

آغاز عاشقی های یک منِ دیوانه:))


 

 

 

در آن روز چیزی از دست دادمخوب میدانم چه چیزی از دست دادم. 

<<ان چه را بدست آوردم نمیدانم چگونه بنامم>>

 

تنها میدانم که پایان ناپذیر است(=


دلیل زندگیم روزت مبارک 

و پیشاپیش تولدت مبارررررررررک

 

چند سال پیش روز مادر با تولد مامان جون مصادف شده بود و دایی ومحبا سرزده آمدن خونه ما،فوق العاده خوش گذشت و جای دوستان سبزشد آخرین بار که دور هم جمع شدیم.

امشب یادم آمد و همراهش خندیدم و هم گریستم،عجب شبی بود


گلدون های گل عوض کردم.یکی از گلدون ها سفالی با طرح اشک بود که استاد نون برای من طراحی کرده بود،خیلی دوستش داشتم اما سرم گیج رفت و دوتا از گلدون ها از دستم افتاد و شکستن.صداش تو سرم پیچید چند دقیقه بعد که به خودم آمدم هیچ اثری از گلدون های طرح دارم نبود .صحنه که باهاش روبه رو بودم مثل یک ویرانه بود.
خداروشکر ریشه گل ها آسیب جدی ندیده بود اما تقزیبا برگ ها و اشک هاشون ریخته بود،خیلی ناراحت شدم
شاید اشک هم ناراحت شد از اینکه حالا گلدونش شکسته.گل با گلدون معنا پیدا میکنه و این رابطه متقابل و عکس آن هم درسته گلدون هم با گل معنا پیدا میکنه.وقتی گلی،گلدون نداشته باشه پژمرده میشه و از بین میره و گلدون هم بدون گل زیبایی چندانی نداره.این رابطه عشق و انسان.اگر عشق نبود هرگز انسانی خلق نمی شد واگر انسان نبود عشق معنا پیدا نمیکرد(البته هنوز مطمئن نیستم این قضیه دوشرطی باشه و قسمت دوم هنوز کامل نشده).
حالا باید به گلدون جدید فکر کنم.چه حیف شد که دوستی اشک و گلدون جدیدش دوام پیدا نکرد:(

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

رضا امیرخانی محمود مختاری ایرو موزیک : سایت دالنود آهنگ های ایرانی Randi جواب اینجا مدافعان حرم بی بی زینب کبری(س) اشعار بزرگان