امشب حال عجیبی دارم.میدونم آخرین بار که با این راحتی با دختر عمو عزیزم صحبت میکنم،به حرف های ساده میخندیم.میدونم بعد از این قراره همدیگر با چشم اشک آلود ببینیمدلم میخواد بغلش کنم و بهش بگم برای تمام اخم های که قرار از هم ببینیم و تمام لبخند هایی که دیگه وجود ندارن به قدر تمام دوستت دارم هایی که هنوز بین ما رد وبدل نشده.دوسش دارمالان کنارم داخل اتاق خوابیده.من داخل وبلاگ می چرخم و اون رمان میخونهجلوی اشک هام نمیتونم بگیرم.آخه مثل خواهر می مونه واسم همه می دونن حرف همو خوب می فهمیم.امروز که سوال شیمی ازم پرسید، اول از هر چیز یک دل سیر به لحنش دقت کردم و نگاهش کردم، فکر کرد دیونه شدم گفت خوبی؟!دلم میخواست بگم نهخوب نیستم چون نمیتونم بگم آخرین ها اگر بدونی آخرین چه دردناکِانتظار برای دیدنش بعد از یک مدت اونم آخرین دیدارمون دردناکِمن که دختر خاله ندارم اما جیک و بیک هام با همین دختر بوده.گر چه از من کوچیک تره اما دست پرورده خودمه.امشب داخل این هوا با هم قدم زدیمگر چه خوب نبودم اما بودنش کنارم یک حس که در وصف کلمات نیست
فقط میتونم بهش بگم بیا یک متن از وبلاگم ببینو در آخر بگم خیلی سخته وقتی بدونی آخرین بار داری میگذرونی
کاش میشد دوستت دارم های نگفته را یک دفعه مثل همین سرم که گاهی تا چهار ساعت به پایانش طول میکشد به قلب عزیزانت تزریق کرد
دارم از این دیار میرم.و برگشتم دست خودم نیستبه دعا همه شما بزرگواران محتاجیم و التماس دعا دارم
درباره این سایت