امروز زیاد حالم خوب نبود و دائم مضطرب بودماز استرس کنفرانس تا استرس امتحان
همه و همه انرژی من گرفته بودنه تنها من بلکه همه از برنامه این مدت خسته بودیم.هنوز هم نفهمیدم چه ومی داره امتحان مستمر قبل از ترم بگیرن؟!!
اما من تا به ویس که صبح شنیده بودم فکر میکردم باز انرژی میگرفتم:)
وقتی که رسیدم خونه خاله بعد مدرسه اولین کار که کردم موبایل برداشتم تا وبلاگ چک کنم.دلم طاقت نداشت بهش پی ام دادم
دلم میخواست ببینمش، گاهی آدم نیاز داره به کسی که چشاش اقیانوسِ وبرق نگاهش برنده ترین چاقوی زمانِ،صداش آرامم میکنه دلم میخواد فقط صداشون بشکنم
قبل ملاقات خیلی استرس داشتم(بی دلیل)از لحظه دیدار واقعا نمیتونم بگم بس هیجان داشتم
فقط همین بگم بین تمام حرفهاش و نگاه هاش دلم میخواست یک جمله بهش بگم اما نشد
"به چشمانت بگو دریا نشوند،من شنا بلد نیستم
با یک موج نگاهت غرق میشوم"
♡`♡☆♡`♡
درباره این سایت